آقای اسب

از اول هفته زنگ زده بودم به بچه ها، اونایی که میخواستم رو پیدا کردم برای پنجشنبه عصر قرار گذاشتیم چون چند روزی من باید میرفتم و زودتر از چهارشنبه هم بر نمیگشتم. قرار شد همه با هم هماهنگ کنن و ساعت قرارو به من اطلاع بدن.... که شد ساعت 7 جای همیشگی.همون شنبه یکی از بچه های دانشگاه قبلی زنگ زد و خبر داد شاید آخر هفته یا هفته بعد بیان  پیش ما ولی چند روز قبلش خبر میدن ...... حالا ساعت 4:20 عصر پنجشنبه : زنگ زدم به رضا که خونش نزدیکای خونه ما هست، قرار شد برم دنبالش بعد با هم بریم.... البته مثل همیشه کلی هم بهش فحش دادم  <SMILIE>  که مثل اون موقع ها منو معطل نکنه تا آماده بشه.....  دنبال کتابی که قبلش داشتم می خوندم میگشتم که یهو جناب اسب زنگ زد اصلا خداییش حقشه صدای اسب گذاشتم رو زنگش... خبر داد که بچه ها تا نیم ساعت دیگه میرسن، ازش پرسیدم چرا قبلش زنگ نزدن که فرمود سه شنبه خبر دادن حتما میان منم چون میخواستم سوپرایزشی بهت نگفتم <SMILIE>  بعد از اینکه جریان قرارمو گفتم تازه فهمید چه خرییتی کرده <SMILIE>  .گفتم خوب اشکالی نداره من اول میام پیش شما بعد تو با بچه ها باش تا من به قرارم برسم. بعدش به رضا زنگ زدم و ماجرا رو براش تعریف کردم، گفتم تو خودت برو منم  یه کمی دیرتر میام، خلاصه زنگ میزنم پیداتون میکنم....
ساعت 5:30 جناب اسب زنگ زد که آماده باش میایم دنبالت..... به اندازه 3ماه ندیدن همدیگه سلام و احوالپرسی کردم و حرکت کردیم حدود یک ساعت تو خیابونا دور زدیم تا بچه ها گفتن تو دیگه برو سر قرارت
  <SMILIE> ( آخه اسب اینقدر دهن لغ ) منم که دیدم اوضاع اینجوریه و چون سری قبل که ما رفته بودیم و مهمان این رفیقمون بودیم واسه ما سنگ تموم گذاشته بود دیدم خیلی خیطه که تا اینجا اومدن و من پیششون نباشم ..... زنگ زدم از بچه ها عذرخواهی کردم گفتم یه کاری برام پیش اومده که رضا در جریانه، من نمیتونم بیام (  قراری که خودم همه رو جمع کرده بودم خودم نبودم، هرچی میکشم از دسته این اسبه ) ......... حالا دیگه حداقل خیالم راحت بود.تصمیم بر این شد که بریم دریا نزدیک 2 ساعت اونجا موندیم نشسته بودیم از خاطرات اون موقع که با هم بودیم و از اوضاع الان اون دانشگاه صحبت میکردیم و قهقهه میزدیم، خلاصه حسابی خوش گذشت بعدشم دوباره رفتیم تو شهر و الافی تا اینکه دیدیم وقت شام شده من یکی که تو این چند ساعت از بس خورده بودم دیگه جای شام نداشتم ولی به اجبار داشتن مهمان رفتیم شام هم خوردیم و باز هم خیابون گردی، قرار شده بود بریم پارک جنگلی که خوشبختانه عزیزان گفتن نرگس شروع شده بریم خونه جناب اسب هم گیر داد بچه ها امشب قرار شد بیان خونه ما تو هم باید بیای و اصرار من دیگه بی تاثیر بود چون قبلا هماهنگ کرده بودن اونجا برن، من که داشتم از خستگی کل هفته میمردم و نمیتونستم اون شب بیدار بمونم گفتم میرم خونه خودمون و با کلی بهونه آوردن اونا هم قبول کردن.دلم خوش بود که خونه خالیه و راحت میرم و خستگی یک هفته نفس گیر رو میندازم تو تخت خواب و تا ظهر فردا راحت می خوابم  <SMILIE>  درو که باز کردم دیدم زهی خیال باطل همه برگشتن و مشغول دیدن سریال بودن منم آخراش نشستم و دیدم تا اینکه دیگه از خواب داشتم کلافه میشدم، رفتم خوابیدم ولی صبح ساعت 9  از دست تلویزیون با این تلفن مزاحم که پشت هم زنگ میزد بیدار شدم .

پ.ن1: جناب اسب از اون دسته جونوراست که از اون دانشگاه قبلی تا الان با منه و تصادفا خیلی هم به من علاقه داره البته از مدل اسبی.
پ.ن2:
بابا صد بار گفتم شاید بعضی وقتها نتونم به موقع بیام آپ کنم.تازه امشب وقت کردم که این پست رو بنویسم حتی وقت نکردم غلط هاشو پیدا کنم.

پ.ن3: از نظرات پست قبلی به این نتیجه رسیدم که رفاقتهای این دوره زمونه بوی جوراب گرفته

**********************
" اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد "
                            
 " گابریل گارسیا "

نظرات 87 + ارسال نظر
مهلا شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:03 ب.ظ http://jadoogarepir.blogfa.com

خب

مهلا شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:03 ب.ظ http://jadoogarepir.blogfa.com

راستی من آپم

مهلا شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:04 ب.ظ

با کمک تو نظرام ۳ رقمی شد
:*
ممنوووووووووووون

مهلا شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:04 ب.ظ http://jadoogarepir.blogfa.com

منتظرت هستم بیا

مهلا شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:05 ب.ظ http://jadoogarepir.blogfa.com

خب
من برم دیگه
بای بای

راحیل و نیلوفر یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:50 ق.ظ http://raniehooloo.persianblog.com

ما برات کامنت گذاشتیم.مطمئنیم.ولی الان نیست.تو هم بیا کامنت بذار ببینیم اینجوری غیب میشه یا نه.باشه؟
ما آپ کردیم.سر بزن

سولماز یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:06 ق.ظ http://www.antianjoman.blogsky.com

سولماز یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:08 ق.ظ http://www.antianjoman.blogsky.com

سلام داداش محمد عزیزم
ممنونم داداشی
یه پسره بی ریخت اذیتم کرد
بازم ممنون از لطفت گلم

ساشا یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:22 ق.ظ

سلام



خوبی؟؟؟؟؟


من مشکلی تو قالب وب نمیبینم


یا چیزی هست من سر در نمیارم

شلم شوربا یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:07 ب.ظ http://www.sholehghalamkar.blogfa.com/

سلام - مرسی از پیام تبریکتون.خوشحالم کردید.
خیلی لطف کردید تشریف آوردید.
بازم بیا

پیمان دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:52 ق.ظ http://mamoorin.blogfa.com

سلام.
خوندم حالشو بردم.
فرش قرمز از اینجا تا معمورین پهن و منتظر شماست.

بهار دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:54 ب.ظ http://www.khatereyeasheghaneha.blogfa.com

تنبل شدی
این هفته به روز نکردی
امیدوارم مشکلی در بین نباشه

اوشگول دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:16 ب.ظ http://oshgool.blogsky.com

کجایی بابا...
من آپیدم.

اویس سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:48 ب.ظ http://oveys.blogfa.com

آپ نمی کنی کامنتات زیاد شه؟
ولی من آپم:


این کارای ما به شدت جلب توجه عمومی رو بر انگیخته بود. هر کی رد میشد می گفتش: آقا چه خبره اینجا؟ از یه طرف نمی شد به همه بگیم که تولد کیه، از یه طرف هم خب... حرف که تو دهن بچه ها نمی مونه که... خلاصه اینکه یه سری هم که نباید می فهمیدن، بو بردن که قضیه چیه و حتی حاضر شدن دُنگشون رو هم بدن. ما هم با نامردی، پولو گرفتیم و بعدش دَکِـشون کردیم که برن.


شهرام چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:18 ق.ظ http://www.shahramclub.blogsky.com

سلام رفیق به روزم با ی عکس دزیایی سر بزن منتظر عکسا بعدیمم باش

پویا چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:59 ب.ظ http://www.pesareshikamo.blogsky.com

سلام خوبی ؟
نوشتن طولانی و قشنگ بود ادم حوصله نمی کنه بخونه حالا کجا رفتی ؟
اپ کردم اگه دوست داشتی یه سر بهم بزن
تا بعد خدانگهدار

فردیس چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:50 ب.ظ http://bamanbato.blogfa.com

مرسی....................

امیرعلی(غمگین) چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:48 ب.ظ http://www.dardedele-eshgh.blogfa.com

سلام اقا محمد
خوبی
ببخشدیر اومدم
زیاد نمیتونم بیام
اما بیام حتما بهت سر میزنم
خوشحال شدم
جالب بود خاطرت
موفق باشی
بای

اویس پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:12 ق.ظ http://oveys.blogfa.com

نه آپ می کنی نه سر میزنی. چه وضعشه؟

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:35 ب.ظ http://www.jadoogarepir.blogfa.com/

سلاام
وااای
تو کجایی؟؟
دارم نگرانت میشم

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:37 ب.ظ

قرار بود جمعه ها آپ کنی هااا...
یادت که نرفته(چشمک)

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:38 ب.ظ

وای
بهت حق میدم
آخه منم اصلا حال ندارم آپ کنم

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:43 ب.ظ

تو هم که از وقتی که اددیمت اصلا نیومدی

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:45 ب.ظ

یه شعر یاد گرفتم که دوست دارم واست بخونم

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:46 ب.ظ

یه توپ دارم

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:47 ب.ظ

قلقلیه

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:48 ب.ظ

سرخ و سفید و آبیه

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:49 ب.ظ

میزنم زمین

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:49 ب.ظ

هوا میره

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:50 ب.ظ http://www.jadoogarepir.blogfa.com/

نمیدونی تا کجا میره

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:51 ب.ظ

من این توپ رو نداشتم

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:53 ب.ظ

مشق هام رو خوب ننوشتم

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:54 ب.ظ

بابام منو کتک زد

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:54 ب.ظ

منم عقده ای شدم

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:55 ب.ظ

رفتم و توپ پسر همسایه رو دزدیدم

جادوگرپیر پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:56 ب.ظ

اینجوری شد که من یه توپ قلقلی دارم

مهلا پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:54 ب.ظ

نترس بابا
همون جادوگرپیرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد