دوشنبه 05 خرداد 1382


 

                                           خاطره یک مهمانی

 

 

 

پاییز سال قبل بود من و بابام رفته بودیم ویلای یکی از دوستاش تو رامسر آخه شام اونجا دعوت بودیم بعد ازسلام علیک و خوشامد گویی دوست بابام، نشستیم.  اونا داشتن در مورد خرابی راه حرف میزدن(آخه تو راه اومدن بد جوری بارون می زد.) من حسابی حوصلم سر رفته بود چون بابام منو به زور برده بود - قرار بود بچه های گروه باهم بریم بیرون- تو همین گیر و داد خانوم خونه با یه ظرف میوه وارد اتاق شد- وااااااای عجب گونه های قرمزی عجب لبی- و ظرف میوه رو گذاشت روی میز، و کناره اون شوهرش که هنوز داشت وراجی میکرد نشست. یک دفعه بحث عوض شد و اومد در مورد من بابامم شوروع کرد به تعریف از من(آخ که عجب چیزایه قشنگی در باره من می گفت)صحبت از درس خوندن ما رفت رو گیتار زدن ما- کلاس,ماهم گیتار  می زنیم – بعدش هم اینترنت و ...... خلاصه بابا هی از من تعریف می کردو چندتایی خالی هم می بست(حالا نرین به بابام بگین) و دوستشم برای تصدیق حرفای اون از من می پرسید آره محمد جون؟                                                                                                      

منم که اصلا حواسم نبود اینا چی میگن فقط تموم حواسم به اون گونه های قرمز بود, سرمو میاوردم پایینو می گفتم آره.اونقدر گیج اون صورت ناز شده بودم که حتی اگه کسی بهم چارتا دریبری می گفت می گفتم آره. خیلی دلم می خواست دستمو دراز کنمو اونو بگیرم تو بقلمو ببوسمش ولی حیف   که  تا میومدم نگاش کنم بابام پاهامو لگد می کردو زیره لب بهم می گفت یه خورده مودب باش! زشته ! آه که داشتم دیوونه می شدم . عجب ماهرانه آرایش شده بود آفرین به اون آرایشگر،عجب فرم قشنگی داشت صورتش آفرین به خالق اون. کارم شده بود زیره چشمی نگاه کردن به اون لپهای سرخ که نکنه کسی بفهمه من دارم اونو می پام،اصلا نمی دونستم دوروبرم چه اتفاق هایی داره می افته,کمی که گذ شت بابامو دوستش بلند شدن به منم گفتن بیا  می ریم یه دوری میزنیمو واسه شام بر می گردیم. خب منم بلند شدم ولی هنوز تو حسرت اون لبها بودم. رفتیم طرفه در که کفشامونو بپوشیم که یکهو یه فکری به سرم زد باباشون کفشاشونو پوشیدنو منتظر من شدن. منم بهشون گفتم تا شما برین تو ماشین منم بند کفشامو می بندمو میام- فاصله در تا ورودی ویلا خیلی زیاد بود-  از خوششانسی اونام قبول کردن فقط گفتن سریعتر بیا، منم گفتم چشم تو این فاصله که اونا رفتن من سریع رفتم تو اتاق. حالا دیگه منو اون تنها شده بودیم و بهترین فرصت بود رفتم کنارش از شدت شهوت داشتم می مردم دستامو دراز کردم اونو آوردم جلوی خودم اونو محکم به آغوش کشیدمو مثل قحطی زده ها چندتا بوس جانانه ازش گرفتم وای چه بوسه ای هنوز تو یادمه چه لذتی داشت یهو حوس کردم گازش بگیرم ونرمی اون صورت زیبا رو بین دندونیم حس کنم یه گاز محکم ازش گرفتم به به عجب گازی عجب سیبی عجب سیب  سرخ خوشمزه ای بود.

 

mohamad



نوشته شده توسط mohamad در ساعت 07:18am
نظرات 3 + ارسال نظر
فضولی؟ پنج‌شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 07:58 ق.ظ

بابا یخ نکنا اینقدر با مزه ای.
از این به بعد اگه خواستس داستان بنویسی آخرشو خوب تموم کن.
مثلا عروسی ای...............

دوسته بابات پنج‌شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 08:50 ق.ظ

mamad damet garm ina chi bood neveshtiiii

ایدا یکشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 04:27 ب.ظ http://aidalover--ar.persianblog.com

دمت گرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد