این چند نفر

بالاخره اول این هفته دوباره تونستم بچه ها رو جمع کنم تا بریم بیرون. جالب اینکه تو این 10 سالی که رضا رو می شناسم برای اولین بار بود که وقتی رفتم دنبالش معطل نشدم  <SMILIE> . بچه ام منظم شده...  کلی پیاده خیابون گردی و مسخره بازی بعد از چند سال خیلی خوش گذشت، دیگه یواش یواش داشت لذت این کار یادم میرفت <SMILIE>  . بعدش به سنت اون موقع ها رفتیم تو پارک نشستیم. واا.......!!!!! یعنی درست میبینم؟ <SMILIE> میدونی چی دیدم؟..... نمیدونی؟! .... خوب یکم فکر کن شاید فهمیدی؟..... <SMILIE>

 اصلا حق داری تو از کجا باید بفهمی ، اصلا تو از کجا باید این پنج تا جونور رو بشناسی ؟!   <SMILIE> من خودم که کلی متحیر و حیرون موندم که اینا اینجا چیکار دارن. این جونورها پنج تا از بچه هایی بودن که از اول دبیرستان تا کنکور با هم بودیم و من تو این چند سال تا امروز یک بارهم ندیده بودمشون البته بعدا معلوم شد که اون موقعها که من نبودم و رضا میومد، اینا همدیگه رو میدیدن ... خلاصه ما هم رفتیم اونجا نشستیم  و جمعمون9 نفری شد . اون پنج تا توی یک دانشگاه هستن، سه تا از اونا برق میخونن و دوتاشون هم عمران که با پیوستن ما چهار تا عمرانی به اونا، عمرانیها کلی کیفور شدن که ما بیشتر شدیم.  <SMILIE> ولی بدترین نکته اینجا هست که تو اونها فقط من دانشگاه آزادی بودم ولی کسی مثل رضا با تقلب داره برق سراسری میخونه ( نه اون رضا اولیو نمیگم این یکی اسم کاملش رضا هویجه) .... بعد از صحبت کردن این بچه درس خونها از درس و دانشگاه مسخره بازیها و شایعه درست کردن ها شروع شد  <SMILIE> که صد البته تموم اینکارا مثل همیشه کار یه تیم سه نفریه یعنی من ، رضا(بابا همون اولیه) وامیر ولی این رضا دیگه آخر فیلمه، فکر کن!!! واسه یه آدم ریقوی مفلس به اسم حسین  <SMILIE> در آورده ازدواج کرده اونوقت داره میگه من و اون با هم رفته بودیم جشن اون بدبخت، یه جوری گفت که من خودم هم داشت باورم میشد رفته بودم... آخرش هم یکبار دیگه دور زدیم و قرار شد که تو ماه بعد یه قراری برای کوه رفتن بزاریم .... بعد از اجرای مراسم خداحافظی <SMILIE>   منو رضا با هم رفتیم خونه و بعد از اون روز، تا به امروز سعی شده هر روز غروب حداقل دو ساعتی با هم باشیم.
**********************

روزی شاگردان نزدحکیم رفتند و پرسیدند :
 استاد زیبایی انسان درچیست؟  حکیم 2 کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این 2کاسه نگاه کنید اولی از طلا درست شده است و درونش زهر است و دومی کاسه ای گلی است و درونش آب گوارا است، شما کدام را میخورید؟  شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را. حکیم گفت: آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است.درکنار صورتمان باید سیرتمان را زیبا کنیم.

**********************

" به کسی عشق بورزید که لایق عشق باشد نه تشنه ی عشق. چرا که تشنه ی عشق روزی سیراب می شود ...  "
                            
 "
ویکتور هوگو "

آقای اسب

از اول هفته زنگ زده بودم به بچه ها، اونایی که میخواستم رو پیدا کردم برای پنجشنبه عصر قرار گذاشتیم چون چند روزی من باید میرفتم و زودتر از چهارشنبه هم بر نمیگشتم. قرار شد همه با هم هماهنگ کنن و ساعت قرارو به من اطلاع بدن.... که شد ساعت 7 جای همیشگی.همون شنبه یکی از بچه های دانشگاه قبلی زنگ زد و خبر داد شاید آخر هفته یا هفته بعد بیان  پیش ما ولی چند روز قبلش خبر میدن ...... حالا ساعت 4:20 عصر پنجشنبه : زنگ زدم به رضا که خونش نزدیکای خونه ما هست، قرار شد برم دنبالش بعد با هم بریم.... البته مثل همیشه کلی هم بهش فحش دادم  <SMILIE>  که مثل اون موقع ها منو معطل نکنه تا آماده بشه.....  دنبال کتابی که قبلش داشتم می خوندم میگشتم که یهو جناب اسب زنگ زد اصلا خداییش حقشه صدای اسب گذاشتم رو زنگش... خبر داد که بچه ها تا نیم ساعت دیگه میرسن، ازش پرسیدم چرا قبلش زنگ نزدن که فرمود سه شنبه خبر دادن حتما میان منم چون میخواستم سوپرایزشی بهت نگفتم <SMILIE>  بعد از اینکه جریان قرارمو گفتم تازه فهمید چه خرییتی کرده <SMILIE>  .گفتم خوب اشکالی نداره من اول میام پیش شما بعد تو با بچه ها باش تا من به قرارم برسم. بعدش به رضا زنگ زدم و ماجرا رو براش تعریف کردم، گفتم تو خودت برو منم  یه کمی دیرتر میام، خلاصه زنگ میزنم پیداتون میکنم....
ساعت 5:30 جناب اسب زنگ زد که آماده باش میایم دنبالت..... به اندازه 3ماه ندیدن همدیگه سلام و احوالپرسی کردم و حرکت کردیم حدود یک ساعت تو خیابونا دور زدیم تا بچه ها گفتن تو دیگه برو سر قرارت
  <SMILIE> ( آخه اسب اینقدر دهن لغ ) منم که دیدم اوضاع اینجوریه و چون سری قبل که ما رفته بودیم و مهمان این رفیقمون بودیم واسه ما سنگ تموم گذاشته بود دیدم خیلی خیطه که تا اینجا اومدن و من پیششون نباشم ..... زنگ زدم از بچه ها عذرخواهی کردم گفتم یه کاری برام پیش اومده که رضا در جریانه، من نمیتونم بیام (  قراری که خودم همه رو جمع کرده بودم خودم نبودم، هرچی میکشم از دسته این اسبه ) ......... حالا دیگه حداقل خیالم راحت بود.تصمیم بر این شد که بریم دریا نزدیک 2 ساعت اونجا موندیم نشسته بودیم از خاطرات اون موقع که با هم بودیم و از اوضاع الان اون دانشگاه صحبت میکردیم و قهقهه میزدیم، خلاصه حسابی خوش گذشت بعدشم دوباره رفتیم تو شهر و الافی تا اینکه دیدیم وقت شام شده من یکی که تو این چند ساعت از بس خورده بودم دیگه جای شام نداشتم ولی به اجبار داشتن مهمان رفتیم شام هم خوردیم و باز هم خیابون گردی، قرار شده بود بریم پارک جنگلی که خوشبختانه عزیزان گفتن نرگس شروع شده بریم خونه جناب اسب هم گیر داد بچه ها امشب قرار شد بیان خونه ما تو هم باید بیای و اصرار من دیگه بی تاثیر بود چون قبلا هماهنگ کرده بودن اونجا برن، من که داشتم از خستگی کل هفته میمردم و نمیتونستم اون شب بیدار بمونم گفتم میرم خونه خودمون و با کلی بهونه آوردن اونا هم قبول کردن.دلم خوش بود که خونه خالیه و راحت میرم و خستگی یک هفته نفس گیر رو میندازم تو تخت خواب و تا ظهر فردا راحت می خوابم  <SMILIE>  درو که باز کردم دیدم زهی خیال باطل همه برگشتن و مشغول دیدن سریال بودن منم آخراش نشستم و دیدم تا اینکه دیگه از خواب داشتم کلافه میشدم، رفتم خوابیدم ولی صبح ساعت 9  از دست تلویزیون با این تلفن مزاحم که پشت هم زنگ میزد بیدار شدم .

پ.ن1: جناب اسب از اون دسته جونوراست که از اون دانشگاه قبلی تا الان با منه و تصادفا خیلی هم به من علاقه داره البته از مدل اسبی.
پ.ن2:
بابا صد بار گفتم شاید بعضی وقتها نتونم به موقع بیام آپ کنم.تازه امشب وقت کردم که این پست رو بنویسم حتی وقت نکردم غلط هاشو پیدا کنم.

پ.ن3: از نظرات پست قبلی به این نتیجه رسیدم که رفاقتهای این دوره زمونه بوی جوراب گرفته

**********************
" اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد "
                            
 " گابریل گارسیا "

زندگی زیبا می شود

خیلی دلم میخواد بازهم بعضی خاطره های خوبم تکرار بشه. دلم میخواد با اون بچه های قدیمی جمع شیم مثل اون موقع ها بیخیال همه چیزهای اطراف برا خودمون شاد باشیم.
دوست دارم با چندتا آدم با حال که هیچ وقت از بودن کنار اونا احساس خستگی نمیکنی برم یه جای دور افتاده که چند روز خوش باشم.
یادش به خیر دوستی های اون موقع چون همه واسه خودت میخواستنت..... تموم رفاقتها بوی صداقت داشت.... ولی حالا تو این چند سال هرچی به اطرافم نگاه میکنم میبینم واسه اینکه شاید یه روزی جایی به دردشون بخوری آدمو میخوان ، حتی صمیمی ترین دوست قدیمیم فقط وقتی که بتونم براش کاری انجام بدم یاد من میافته ....... خوب پس چرا من دیوونه نمیتونم مثل اونا باشم.... خداییش تو این چند سال یه دوست خوب داشتم که اونم آرمین بود ولی حیف که الان دیگه خیلی از هم دوریم.

این چند وقت خیلی ها نصیحتم کردن کم کم اعصابم داره میاد سر جاش، واقعا تا الان به معجزه دریا اعتقاد داشتین......؟!!  وقتی با تموم افسردگی میری لب ساحل روی اون ماسه های نرم قدم میزنین و بعد یه جا میشینی تو تاریکی شب  به موج های آروم دریا خیره میشی با اون صدای قشنگش آدمو سحر وجادو میکنه.... انگار تموم غصه هامو همونجا با موج های خودش تصفیه میکنه.( یادمه که استاد اصول تصفیه میگفت: " دریا نقش یه پالایش کننده را برای مواد سمی که توش میریزن بازی میکنه ") پس سموم ذهن ما آدمها رو هم میتونه تصفیه کنه.
دارم بعد از مدتها چندتا کتاب دست میگیرم حالا ببینم میتونم تا آخرش موفق باشم یا نه؟! چند وقت پیش رفتم یه انجیل گرفتم که خیلی دلم میخواد حتما تمومش کنم.بعد از این یه سری کتاب در مورد رشته خودم میخوام بخونم البته نه از مدل درسی چون حالم دیگه از درس به هم میخوره بعدشم اگه عمری بود نوبت میرسه به اوستا (
چند وقت پیش رفتم بگیرمش گروون بود پشیمون شدم
)  نمیدونم چرا این چند سال اصلا حس رمان خوندن نمیاد سراغم..............
جدا از چندتا نکته کوچولو این چند وقت حالم خیلی خوبه، باز هم صبح ها آفتاب از سمت پنجر اطاق من سرشو میکنه تو خونه ما با اینکه اول صبح رو صورت من پنجه میکشه ناراحت نمیشم و بهش سلام میکنم چند ساعت بعد هم آخرین و قشنگترین نورش رو میندازه رو بالکن و بعد میخوابه.(
فکر کنم خورشید فقط خونه ما رو دوست داره
) ........
بازهم میرم سراغ شیطنت کردن، این هفته قصد کردم بگردم شماره های قدیمیو پیدا کنم تا چندتا از بچه های قدیمی که چند سالی میشه خبری از اونا ندارم، پیدا کنم.......

پ.ن1:بیخیال ترم تابستون آخرش یه ترم بیشتر میمونم تو اون دانشگاه.
پ.ن2:فقط به زندگی بچسب و امروز رو خوش باش چون شاید چند لحظه دیگه نباشی.البته خدا را هم هرگز فراموش نکن.

پ.ن3: روز مادر از همین الان به تموم مادرهای خوب و زحمت کش مبارک.

**********************
" دوستت دارم نه به خاطر شخصیت تو بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا میکنم "
                           
 " گابریل گارسیا "

عجب کوفتیه این انتظار

دیگه به خودم هیچ امیدی ندارم این چند وقت خیلی تغییر کردم..... اصلاً حال و روزم مثل سابق نیست،بدتر از همه اینکه خودمم نمیدونم چه مرگمه ..... دیگه حوصله هیچ کس و هیچ چیز و هیچ جا رو ندارم.حالا تو این گیر و داد مشکلات درونی هرکی هر جا میخواد بره گیر میده تو هم باید بیای وقتی هم میگم نمیتونم بیام کلی  ناراحت میشن.... آخه آدم اختیار خودش رو نباید داشته باشه ...... جایی که دوست ندارم واسه چی باید برم؟! یه جورایی شدم شبیه این مرتاضهای هندی همیشه در خلوت و حالت خلسه هستم.......


چهارشنبه بچه ها زنگ زدن گفتن نمره چندتا دیگه از درسها اعلام شده ما هم قرار گذاشتیم فردا صبحش ساعت 9 حرکت کنیم با بچه ها بریم دانشگاه........
 نگو بعد از 1 ساعت که میرسی دانشگاه می بینی سیل عظیمی از دانشجویان و دانشجو نماها
(
فرقاشونو بعد توضیح میدم ) جلوی در ورودی ازدحام کردند...... با خودت میگی: آخ خ ...... 18 تیره و اینا هم اجتماعشون واسه اینه ( بابا چته تو، تو که اینقدر شوت نبودی امروز 15 تیر هست ) خوب حتما به وضع نمره ها معترض هستن ( یعنی تحلیل سازه رو افتادم <SMILIE> 
؟! )  به سختی راه باز میکنی تا از یک باریکه بری نزدیک در، تو این زحمت کشیدن یکی بهت میگه بیخود زور نزن در بسته.... یعنی چی اونوقت؟!   <SMILIE> ( حتما کادر دانشگاه اعتصاب کرده ) بالاخره با پرسیدن از بچه ها و نطق برادران زحمت کش حراست  <SMILIE>  ( اجرشون با حاج عبدالله ) میفهمی که دانشگاه قرنطینه هست یهو یکی میگه:
 مگه دکتر ایدز گرفته؟! یا شایدم یه مرضه که بچه ها تو آزمایشگاه ساختن؟!
  <SMILIE>
که با ادامه نطق پربار برادران حراست معلوم میشه اینکارا واسه کنکور آزاد هست که قرار بعدازظهر شروع شه تا شنبه و تا اون موقع هم دانشجویان عزیز نمیتونید برید داخل....... بعد از دو ساعت الافی که باعث شد اکثر بچه ها برن، رفتم پیش یکی از این حراستیها بهش گفتم بابا جای نمره ها که با جای امتحان فرق میکنه بزار ما چند نفر بریم داخل نمره هامونو ببینیم زود برمیگردیم. که آقا در جواب از تدابیر ویژه امنیتی و دستگاه های مختل کننده موبایل سخنرانی کرد و قبول نکرد.
  <SMILIE>
جالب تر این بود یکی از این بچه های زبل معلوم نیست چه طور رفت داخل ولی موقع برگشت نتونست همونطوری بیاد بیرون و خیلی محترمانه...... به حراست فرستاده شد و البته بعداً ارجاع به کمیته انضباطی.
دیگه داشتم بر میگشتم که یهو جرقه ای زده شد و سریع شماره
بند پ را گرفتم.......... که صد البته ابر و مه خورشید و فلک در کارند تا بچه جان این 3 تا نمره شنبه به دستت برسه و تا اون موقع دق کنی.... آقای بند پ فرمود الان دانشگاه نیستم. برای کاری رفته بود بیرون گفت شاید شنبه بره دانشگاه...........

پ. ن 1: دانشجو به کسایی گفته میشود که در این مواقع، بیشتر سروصدا میکنند و انواع الفاظ را با عملیات شهادت طلبانه نثار مسئولین بی عقل دانشگاه میکنن و دانشجو نما کسانی هستند که بدون هیچ تلاشی راه خونه را پیش میگیرن.

پ.ن2: کلی پول خرج این سایت کردن ولی الان مشکل داره،نمره ها هم تا نهایی نشه وارد سایت نمیشه. یعنی دقیقا وقتی که کارنامه رو گرفتی.

پ.ن3: وقتی بهت میگن نمرت اعلام شده شمارتو مثل بچه آدم بده تا برات ببینن.

**************************

" شرط وصول موفقیت این است که ابتدا باور کنیم میتوانیم موفق شویم. "
                          
" مایکل کردا "

تارزانی کاملا مشکی

 

خوب بالاخره امتحانها تموم شد و منم از دست این امتحان گرفتگی مزمن خلاص شدم و سروکله ام باز پیدا شد.

اول از همه گند بزنن به این امتحانها و استادای عقده ای و مسئولین نسبتا محترم برنامه ریزی امتحانات- آخه کجای دنیا 8 تا درس تخصصی رو تو 10 روز امتحان میدن؟ - دوم این که چون من مثل بعضیا.... بچه درس خون نبودم و طول ترم همش دودره بازی بود، مجبور شدم 2هفته زودتر تموم زندگیمو بزارم واسه جزوه و کتاب پیدا کردن و خلاصه شروع جنگ با امتحانات- که نبردی بود، بسی سخت وجانگیر. وهنوز نتیجه نبرد معلوم نیست چون طرفین زیر پرچم آتش بس مشغول رسیدگی به حال مجروحین هستن- بقیه این چند وقت هم که معلومه و احتیاجی نیست که من بگم چون درس .... امتحان .... بی خوابی .... استاد .... مراقب بی احساس و..... چیز جدیدی نیستن. فقط امیدوارم که نتیجه جنگ به نفع من اعلام بشه!!!

واقعا که امروز چه حالی داد! کامی اینا همون سفره خونه ای که همیشه پاتوقمون بود رو گرفتن، بعد از امتحان  یعنی ساعت 4 که رسیدم تا الان که شروع کردم به نوشتن(ساعت 22:30) با بچه ها اونجا بودیم،امتحان بعضی از این رفقاهنوز تموم نشده منم امروز بهشون گفتم اصلا نگران نباشین چون از فردا خودم میبرمتون سر جلسه که استرستون کم بشه تو جیبام هم براتون شکلات ( خونده شود شووکوولات! )  میزارم تا سر جلسه که فشارتون افتاد یه محرک داشته باشین. خلاصه کلی سر به سر اینا گذاشتم که باعث شدن ایرانگردی منتفی( ملتفی  یا متلفی یا مفتنی ) اصلا ولش کن، پیچیده بشه. آره جونم ایرانگردی تا اطلاع ثانوی کنسل شد رفت پی کارش چون اینا میخوان نمره هاشون اعلام شه بعدشم با یه دستمال یزدی و پیرهن مشکی وکمی ریش و صدور گواهی فوت برای اقوام عزیز دست به دامن استادا بشن واسه نمره- البته من ازیک ماه قبل ازامتحانات شروع کردم به بلند کردن محاسن تا تموم اینکارا رو بجز دستمال یزدیه سر جلسه با مراقب انجام بدم، که موفق هم نبودم( چون اینکارا تخصص میخواد که من ندارم) واینها باعث شد تا چند روز پیش موقع برگشتن یه اتفاقه بیفته که پایین تر مینویسمش....-  وقتی هم که نمره ها اعلام بشه چون انتخاب واحد ترم تابستون شروع میشه دیگه نمیشه جایی رفت..... ولی قرار شد  با یکی از بندگان خدا 2هفته دیگه بریم اهواز تا به رفقای قدیمی سر بزنیم( واقعا یکی نیست بگه تو این گرما کی میره خوزستان؟!  تو هم یه چیزت میشه ها! )

 حالا اون جریان برگشتن: جونم براتون بگه که اون  توصیفات بالا  رو با این موهای بلند من در نظر بگیرید (البته تا الان همه گفته بودن خیلی با حال و هنری شده ) ولی اینم جالب بود... تمامی اون تفاسیر سبب شد تا اون دختره که معلوم نیست از کجا تو قصه ما سر درآورد به دوستش بگه " ببین چقدر شبیه تارزانه! " و بعدا خیلی جلب به من بگه " ببخشید شما با تارزان نسبتی دارید؟!" صد البته من و دوستم بسی شادمان و خورسند شدیم که توانستم تداعی گر خاطره ای برای آن موجود شوم که به ایشون هم گفتم و بعد با لحنی کاملا کنجکاواز ایشون پرسیدم خانوم تو و آقا میمونه که زندگیتون تو جنگل خیلی  خوب بود، چی شد از جنگل اومدی بیرون؟! که به قول آرمین اون لحظه راننده از خنده داشت " می پوکید "

از الانم میخوام مثل این بچه مدرسه ایها بشینم ببینم این چند ماهو چیکار کنم،اصلا ترم بگیرم یا نه؟ کلا چه بلایی میشه سر خودم بیارم ؟!

*********************************

" مردان مردد هرگز موفق نمی شوند "               "  ناپلون بناپارت "

 

امتحان گرفتگی

به شکرانه یگانه خالق دنیا امتحان پنج شنبه مالیده شد رفت پی کارش  <SMILIE>  . من که از قبل حدسشو میزدم اوستا میخواد فقط ما 300 صفحه از این کتاب بی سروته و جزوه آشغال رو بخونیم تا واسه امتحان با توجه به اینکه دو تا امتحان تو یک روز هست مثلا بهمون فشار وارد نشه ، رو دست نخوردم و اصلا کتابو بازهم نکردم ( ولی با ترس رفتم سر کلاس <SMILIE>  !).

 

نمیدونم چند روز پیش کدوم یکی از این تروریستا، منو تو کافی شاپ دانشکده مسموم فرمود؟! خدا ازش نگذره که منم ازش نمیگذرم،الهی با استاد کار فوری داشته باشه تو طبقه اول دانشکده بمونه (آخه اونجا نقطه کور هست خودتو بکشی آنتن خبری نیست  <SMILIE> الهی این ترم حذف ترم شه،الهی با نامه مشروطی در خونش روبرو بشه و الهی ....... آخه منه بی آزار چیکارت کردم که باعث شدی 3 روز تموم به تجویز آق دکتر مایعات بخورم!     <SMILIE>

 

 دیشب مثل همه شبهای سه شنبه شب زنده داری واسه کشیدن طرح ها بود(حیف که آخرین جلسه بود) منم مشغول، که یهو با صدای Sms اشتباه یه آدم مسخره که اصلا نمیدونم واسه چی هنوز شماره منو پاک نکرده از جام پریدم.(حالا فکر کرده نمیدونم عمدا برا من اینو فرستاد که من بدونم اون ......). نکته ای مهم که امروز انقلابی بود در طراحی معماری، آخه اوستا جون به خاطر اینکه از کارم خوشش اومد نمره اضافی بهم داد و بعد دیدن نمره های طول ترمم گفت احتمالا نمره کامل کارهای کلاسی رو میگیری. <SMILIE>

 

امروز همه کارتهای ورود به جلسه رو گرفتن بجز من رفتم آموزش یارو گفت: شاید چون شما دانشجوی انتقالی هستین و پروندتون نیومده هنوز صادر نشده! مثل اینکه فردا باید برم از طریق بند پ ( پارتی ) بگیرمش. 

تا الان هم داشتم با این مودم زبون نفهم ور میرفتم که درست شه ( آخه کلی روش گرد و خاک بود ) کامپولتر(کامپیوتر) بدبخت میگفت من اصلا موجودی به نام مودم رو نمی شناسم.

 

ضمنا به احتمال زیاد به دلیل امتحان گرفتگی  تا بعد از امتحانات نمی نویسم ولی هرچند وقت بهتون سر میزنم. اگه بلافاصله بعد امتحان جریان ایرانگردی با رفقا شروع نشه 7تیر پست بعدی رو مینویسم ولی اگه شروع بشه که .......

****************************

" زیاد از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری!"

                               " گابریل گارسیا "

لعنت خدا به این سه شنبه ها...

تا 4 صبح بیدار موندن و کشیدن طرح ها،آخرشم با کمر درد و خستگی خوابیدن ، بیدار شدن6 صبح،  حرکت به سمت ایستگاه سواری... خراب شدن ماشین تو جاده، رسیدن به نزدیک دانشگاه،هوای عالی و منظره آبگیر نزدیک دانشگاه و تموم شدن بنزین 300 متر جلوتر از پمپ بنزین و خلاصه نیم ساعت تاخیر <SMILIE> .....  نیومدن استاد مصالح ( خدا رو شکر که نیومد وگرنه راه نمیداد ،آخه من که هفته قبل نبودم از کجا باید میدونستم درس تموم شده.....؟!) و به اصرار بچه هایی که نمیفهمن بیخوابی یعنی چی! دور زدن تو محوطه <SMILIE>

ساعت 9:30 هست و تو کلاس طراحی معماری نشستم. زل زدم به همون آبگیر قشنگ نزدیک دانشگاه و منظره اطراف و جاده ای که از وسط این تابلو نقاشی رد میشه.........( دست کسی که گفت این دانشگاه رو بالای تپه بسازن درد نکنه چون با اینکه هنوز تو طبقه دوم هستم بیشتر منظره ها دیده میشه)

بچه ها طرح هامو در میارن و مثل همیشه کف میکنن ، میگن: تو و عباس دیوونه هستین که این همه وقت میزارین  برای طرحهاتون. من هم فقط میگم:  <SMILIE>  خیلی حال میده!!!

بالاخره عباس میاد، یه خنده ی موزیانه میکنه و طرحها شو میندازه رو میزم ...... بعد از باز کردن کاغذا نمیدونم چرا فکم میخوره کف کلاس  <SMILIE> ..... انصافا، نمای قشنگی براش زد. اونم میگه تا 4 بیدار بود. با هم میریم تو محوطه...... استاد اومد،3 تایی میریم سمت کلاس و تو راه مخ استاد را کار میگیریم...... تحویل دادن طرحها و بازهم ایراد گرفتنهای استاد شروع میشه. خلاصه نوبت من میشه ، گیر میده به پاسیویی که گذاشتم. ولی وقتی دلیل میارم به خیر میگذره و بعد از گرفتن نمره کامل خستگی دیشب فراموش میشه خلاصه بعد از انجام کارهای داخل کلاس ،این جلسه هم تموم میشه....... عباس چون برای کاری باید بره خداحافظی میکنه ولی من بیچاره تا 7 کلاس دارم و از شدت خواب دارم میمیرم..........

 تا به خودت میای میبینی ساعت 6:30 شده.... با مهرداد حرکت میکنم.هر دو هم خسته، ولی همون منظره با غروب خورشید،آهنگ توپ ماشین و خلاصه رسیدن مسیر 45 دقیقه ای تو 30 دقیقه خیلی حال میده وبعد از رسیدن خونه هنوز نمیدونم که روز خوبی بود یا نه! ولی میدونم خیلی خسته ام، خسته..........!الان  دقیقا حالم اینجوریه: <SMILIE>

و خبر مهم:

 همین الان فهمیدم که وبلاگم سه سالش شده یعنی سه ساله پیش در چنین روزی بعد از اون خدا بیامرز به دنیا اومد.

تولدش مبارک!!          <SMILIE>  <SMILIE>

 

 ********************************

"هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحتی، چون هرکسی امکان دارد عاشق لبخند تو شود."

                          " گابریل گارسیا "

تصمیمات صغری

 

این چند وقت که دوباره برگشتم انقدر وبلاگ های جالب و خوب دیدم که وقتی داشتم با خودم فکر می کردم ( توجه: من هم فکر می کنم!) دیدم چقدر نسبت به 5 سال پیش که شروع به خوندن وبلاگ کردم وبلاگ زیاد شده، مخصوصا وبلاگ خوب..... از بس که زیادن موندم چه طوری همشونو همیشه بخونم.

بگذریم و بریم سراغ تصمیمات:

 

اول اینکه میخوام چندتا از بلاگ هایی که می خونمشون بدون اجازه صاحباشون بندازم تو لینکدونی

( البته این کار رو بعدا سر وقت انجام میدم.همینجا هم به صاحباشون میگم جون سگ همسایه مون ناراحت نشین)

 

 دوم، واسه اینکه بازم یکدفعه غیبم نزنه و 1 سال بعد پیدام بشه و بگم ..... ، تصمیم گرفتم هرهفته یک پست اینجا بزارم البته روزش ثابت نیست.

( عجب کار بزرگی! این یکی تصمیم کبری هست صغری نیستا!)

 

سومیش مربوط به اینجا نیست ، مربوط به نزدیک شدن آخر ترم هست که تازه باید شروع کنم درس ها رو بخونم، شاید تا آخر ترم تموم شه!

( خداییش این از اون تصمیم هاییه که تو هر ترم یک دفعه میگیرم ولی بازهم درسها میمونه وا سه شب امتحانها در نتیجه تا صبح بیدار موندن و.....)

 

چهارم اینکه اگه خدا خواست بعد از امتحانات ترم یه دستی به سر روی اینجا بکشم تا از این وضع در بیاد.

***************************

" به دنیا پا نهاده ای، درست مانند کتابی باز، ساده و نا نوشته. باید سرنوشت خود را رقم زنی، خود و نه کس دیگر."                       

                                            " شری راجنیش"